وقتي متوجه ميشه که ميبينه صد ها فرسنگ از فطرتش دور شده و ديگه خودش نيست. تازه ميفهمه خود دل خسته ي عاشق هم عالمي داشته و زماني به اين حقيقت مي رسه که انگار هيچي سر جاش نيست و يه سرنوشت تار جلوي چشمشه. يادش مياد عشقي داشته و همه وجودشو براش گذاشته و هموني که براش جون مي داده
قلمت پايدار
باددد..پسر بهار