شباهنگ
نیا نیا گل نرگس جهان که جای تو نیست نیا نیا گل نرگس سقیفه ها برپاست نیا نیا گل نرگس به مادرت زهرا سلام دوستای عزیز چند روز دیگه تولدم منه...تفلد تفلد تفلدم مبارک(الان تبریک نگید ها همون روز تولدم تبریک بگید) به همین مناسبت می خواستم یه نظر سنجی درباره خودم بگیرم به نظر شما من چند سالمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ « بسم رب العباس (ع) » اذا زلزلت الارض ، زمین محشر عظماست چه شوریست چه غوغاست،از این حال زمین لرزه به دلهاست نه پستی نه بلندی و نه دریاست رسیدست همان روز قیامت ، همان لحظه موعود که فرمود خدا زود رسد زود... خلائق همه در حال فرارند، و بی تاب و قرارند آرام ندارند و این روز همان روز حساب است همان روز سوال است و جواب است که مردم همه اینگونه پریشند نه در فکر پسر یا پدر و مادر و فرزند همه در پی خویشند و مردم همگی مست ، همه بی خود و مدهوش که ناگاه رسید از سوی حق نغمه چاووش: الا اهل قیامت همه ساکت و سرها همه پایین و ای جمله خلائق همه خاموش ! شده گوش سراسر همه عرصه محشر پر از آیه کوثر،ملائک همه در شور غزل خوان همه سرمست شمیم گل حیدر،گل یاس پیمبر چه حالیست ، خبر چیست مگر کیست قدم رنجه نمودست به محشر یگانه گوهر حضرت داور، الله اکبر ... یا حضرت زهرا ، صدیقه اطهر... ملائک همگی بال گشودند و فرش قدم مادر سادات نمودند آری خبر این است ، امید همه آمد جبریل صدا زد که خلائق انگیزه خلق دو جهان فاطمه آمد و مبهوت جلالش همه ناس ، پیچید به محشر همه جا عطر گل یاس زهراست و آن وعده شیرین شفاعت،بر چشم ترش اشک نشستست چو الماس بر دست کبودش ، اسباب شفاعت همان دست جدا از تن عباس و زهرا شده گریان اباالفضل،هم گریه کن و نوحه سرای غم چشمان اباالفضل مردم همه ساکت همه مبهوت ، و حیران اباالفضل کین فاطمه ابر کرم و رحمت و عشق است کز او شده جاری به لب خشک زمین بارش باران اباالفضل ناگاه همه از دهن یاس شنیدند ، الله قسم میدهمت جان اباالفضل سوگند تو را حق دو دستان اباالفضل بر فاطمه ات بار الها تو ببخشا ، هر کس که زده دست به دامان اباالفضل و یاران اباالفضل ، همه مات از آن هیبت عباس انگار نه انگار که این روز حساب است یک بار دگر روضه و گریه ، یک بار دگر سینه زنی غربت عباس زهراست کند نوحه سرایی ، آری شده برپا به قیامت یک بار دگر هیئت عباس عباس همانی که قتیل و العبرات است هر قطره مشکش،آبی ز حیات است شرمنده ز شرمندگی اش آب فرات است با گریه زهرا ، دیدند ملائک همگی اشک خدا ریخت با نام اباالفضل و دستان شفیعش،ترس از جگر اهل ولا ریخت ناگاه در آن حال پریشان دل مادر سادات آمد ز سوی حضرت معبود ندایی که زهرا تو همه کاره مایی تا باز به چشم همه خصم رود خار تا باز ببینند همه وعده دادار تا کور شود هر که به دنیا ز حسد کرد حق تو و فرزند تو را ضایع و انکار بخشم به تو هر کس که تو فاطمه گویی ای شیر زن حیدر کرار... سلام دوستان عزیز،من برای اپ قبلیم خبر تون نکردم البته شما همیشه به وبلاگ من دعوتید .بیشتر شما دوستان هم لطف کردید بدون خبر اومدین و به من دلگرمی بخشیدید و من فهمیدم چه دوستای بامعرفتی دارم.هر کسی هم نیومده اشکالی نداره بالاخره دوست جونی های خودم هستید فقط اگه دوست داشتید اپ قبلیم رو بخونید چون شعر خیلی قشنگیه از احمد عزیزی. راستی با نزدیک شدن ماه مهر و شروع مدارس چطورید؟ اینم اپ امروزم:(امید وارم خوشتون بیاد) فرشته های کوچولو... پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا قاه قاه خنده ات را ساز کن بازهم با خنده ات اعجاز کن پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز عشق همبازی نشو بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی طعم چای و گوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم یا پدر اسطوره ی دنیای ما قهرمان باور زیبای ما قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت هر کسی رنگ خودش بی شیله بود ثروت هر بچه قدری تیله بود ای شریک نان و گردو پنیر! همکلاسی!باز دستم را بگیر مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست آن دل نازت برایم تنگ نیست؟ حال ما را از کسی پرسیده ای؟ مثل ما بال و پرت را چیده ای؟ حسرت پرواز داری در قفس؟ می کشی کشکل در این دنیا نفس؟ سادگی هایت برایت تنگ نیست؟ رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست؟ رنگ دنیایت هنوز هم آبی است؟ آسمان باورت مهتابی است؟ هرکجایی شعر باران را بخوان ساده باش و باز هم کودک بمان باز باران با ترانه،گریه کن! کودکی تو،کودکانه گریه کن! ای رفیق روز های گرم و سرد سادگی هایم به سویم بازگرد! «برای این آپم کسی رو خبر نکردم تا با معرفتا رو بشناسیم» شعر زیبای احمد عزیزی به نام:اقلیم کاش ها کاشکی آیینه عریانی نداشت هیچ چشمی پلک چنهانی نداشت کاش هر کوهی بهار رنگ بود هر درختی لانه ی آهنگ بود کاش هر باغی که در گل می نشست زیر هر برگش تامل می نشست کاش حیوانات کافر می شدند فوج انسان ها بیمبر می شدند کاش مذهب مثل نان تازه بود کاش دین در شهر ها دروازه بود کاش مرزی بود بین خاک و خواب کاش رودی می گذشت از جان پاک کاش جای فصل سرد و فصل گرم میوه می افتاد در فصلی ولرم کاش برف خستگی کم می نشست جای یخ بر سنگ شبنم می نشست کاش این کاش ها اقلیم داشت آرزو های بشر تقویم داشت جرم ماضی آب می شد روی حال کس نمی ترسید از سمت محال هر که دل می جست دستش باز بود هر که گل می خواست در پرواز بود سار پر می شست از اجسام ما کبک بر می خواست در الهام ما رو به هر جانب که کردی باد بود شاخه هر سو می وزید آزاد بود کاش گلدان ها مغاکی داشتند سایه ها هم اصطکاکی داشتند کاش در دوران یخبنداش هوش پاره می شد پرده های مات گوش از کوه تنازع با سرود آدمی با بال می آمد فرود کاش انسان دختر ادراک بود کاش شهوت مثل شبنم پاک بود باز در چهره خاموش خیال
دو صد ترانه به لبها یکی برای تو نیست
نیا نیا گل نرگس که در زلال دلی
هزار آینه نقش و یکی ز خال تو نیست
نیا نیا گل نرگس تو را به خاک بقیع
که شهر ما نه مُهیای گامهای تو نیست
نیا نیا گل نرگس به آسمان سوگند
قسم به نام و نهادت دلی برای تو نیست
نیا نیا گل نرگس ز رنجمان تو مکاه
کسی ز خلق و خلائق فدای راه تو نیست
نیا نیا گل نرگس بدان و آگه باش
که جای سجده گه ِ ما هنوز مال تو نیست
نیا نیا گل نرگس که چون علی تنها
به فجر صبح ظهورت کسی کنار تو نیست
نیا نیا گل نرگس به مجلس ندبه
که ندبه ، ندبه خرقه است و پایگاه تو نیست
نیا نیا گل نرگس دعای عهد کجاست؟
نه این نماز جماعت به اقتدای تو نیست
نیا نیا گل نرگس به جان تشنه عشق
دعا دعای ظهور است ولی برای تو نیست
ردای سبز خلافت ولی برای تو نیست
کسی برای شهادت به کربلای تو نیست
نیا نیا گل نرگس نیا به دعوت ما
هزار نامه کوفی یکی برای تو نیست
نیا نیا گل نرگس فدا شوی مولا
برای عصر عجیبی که خواستار تو نیست
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت